جوانی حضرت امیرالمومنین علی (ع)
تاريخ : سه شنبه 12 / 9 / 1391برچسب:, | 10:50 AM | نویسنده : امید

حضرت علی (ع) به تدريج بزرگ مي شد و در ميان همسالان خود ، در كردار و گفتار ، چهره اي متمايز از آنان مي يافت. در همان ايام كه سن و سالي چندان هم نداشت با دوستانش در كنار چاهي بازي مي كرد . ناگهان پاي يكي از آنان در كناره چاه لغزيد و پيش از آن كه در چاه افتد ، علي (ع) سر رسيد و يكي از اعضاي بدن آن طفل را گرفت . سر طفل رو به پايين و در چاه آويزان و يكي از اعضايش به دست علي (ع) بود . كودكان فرياد مي كردند . خانواده آن طفل از ديدن چنان صحنه اي در شگفت ماندند . در آن هنگام علي (ع) را ‹‹مبارك›› نيز مي ناميدند . مادر طفل خطاب به مردم گفت : اي مردم ! آيا مبارك را مي بينيد كه چگونه فرزندم را از مرگ نجات داد؟!
شرايط سختي در مكه حكمفرما بود . قحطي ، سخت مكه را تهديد مي كرد و دايره آن تا خانه ابوطالب گسترده بود . پيامبر (ع) نزد عموهاي توانگرش رفت و با آنان درباره اوضاع زندگي ابوطالب سخن گفت و پيشنهاد كرد كه هر يك از آنان يكي از فرزندان ابوطالب را تحت تكفل خود گيرند . چون اين پيشنهاد را بر ابوطالب عرضه كردند ، گفت : عقيل را براي من باقي گذاريد و هر يك را كه خواهيد با خود ببريد . پس عباس و حمزه ، عموهاي پيامبر (ع) ، و هاله ، عمه آن حضرت ، هر كدام يكي از فرزندان ابوطالب را با خود بردند و فقط علي (ع) ماند . پيامبر نيز خواستار علي شد . قلب علي (ع) آكنده از سرور و شادي گشت و به پيامبر پناه آورد .
آري علي (ع) اولين بار كه چشمانش را گشود بر سيماي پيامبر (ع) نگريست و ايام كودكي خويش را در زير سايه بركات آن حضرت سپري كرد . علي (ع) كه در محمد (ع)، عشق و محبت و تمام خصلتهاي خوب و زيبا را مي ديد ، مي بايست هم به او پناه آورد و فوراً پيشنهاد آن حضرت درباره كفالت خود را بپذيرد و از اين موضوع نيز شادمان و مسرور گردد .
علي (ع) از سرپرست و دوست خود ، محمد (ع) ، پيروي مي كرد و آرامش قلب او بود و وي را در هر كاري الگو و نمونه قرار مي داد .


پيامبر (ع) نيز برادر زاده اش را از اخلاق نيكويي كه خداوند به او ارزاني مي داشت ، سيراب مي كرد .
علي (ع) همواره پيامبر با مي ديد كه به تفكر مشغول است و به آسمان مي نگرد و از پروردگارش هدايت مي طلبد . در همان روزهايي كه پيامبر در غار حرا به عبادت مي پرداخت ، علي (ع) در عبادتش دقيق مي شد و بدان مي انديشيد و معني و مقصود عبادت آن حضرت را در مي يافت و به خداي محمد ايمان مي آورد و با فطرت پاك خويش ، كه هيچ گاه شركت بدان راه نيافت ، هدايت مي شد .
علي (ع) از نبوغ و ذكاوتي كه زيبنده پيامبران است ، برخوردار بود و خطاست اگر بخواهيم ايمان او به خداوند را به زمان خاصي محدود كنيم . او فطرتاً ايمان داشت . از اين رو نمي توان وقت معيني را براي ايمان آوردن او در نظر گرفت . پيامبر نيز ، هنگامي كه يكي از مسلمانان از وي درباره ايمان آوردن علي (ع) پرسش كرد همين پاسخ را داد و فرمود : علي كافر نبود تا مومن شود .
همچنين امام (ع) اين نكته را بيان كرده و فرموده است كه وي هيچ گاه خود را به شرك نيالوده است . هنگامي كه وحي بر قلب حضرت محمد (ع) فرود آمد و پيامبر به سوي وي آمد تا او را از اين ماجرا آگاه كند ، ديدگان دل علي (ع) بر امر موعود و حقيقت آنچه در انتظارش بود ، گشوده شد . امام آن روز ده سال داشت . آري او انسان ديگري جز محمدبن عبدالله (ع) را نمي شناخت كه تمام معاني فضيلت و والايي و صداقت و امانت و مهرباني و احسان به مردم و رسيدگي به حال خويشاوندان در وي جمع شده باشد و او را از ديگران متمايز كند. پس چگونه مي توانست او را تصديق نكند و پيرو او نگردد ؟
روزي پيامبر او را به نماز فراخواند آن حضرت بپا خاست و آداب نماز را فرا گرفت و به مسجد الاقصي، قبله نخست مسلمانان ، روي كرد و با پيامبر نماز گزارد . خديجه ، همسر پيامبر ، نيز در پشت آن دو نماز مي گزارد . در آن زمان تنها اين سه تن بودند كه با ديگران تفاوت داشتند . آنان با نماز خواندن به درگاه خدا تضرع و زاري مي كردند و آياتي از قرآن مي خواندند كه بر هدايت آنان بيفزايد و جانشان را از ايمان و اطمينان لبريز سازد .
اينك نخستين سلول زنده ، در ميان ميليونها سلول مرده در جامعه بشري جان مي گرفت . اين سلول تلاش مي كرد تا حجم و نيروي خود را افزايش دهد و به خواست خدا زندگي را در كالبد ديگر سلولها به جريان اندازد . از اين برهه است كه زندگي علي (ع) با جهاد و فداكاري پيوند مي خورد . او اكنون دو سال است كه از خانه كفيلش به خانه پدرش نقل مكان كرده است.
اما در همين دو سال باز هم بيشتر اوقات او در خانه خديجه و در جوار پيامبر (ع) سپري مي شود تا آن حضرت هر روز پرچمي در معارف و آداب براي او برافرازد و او از آن پيروي كند .
اسلام، نخستين و پاكترين اصول و پايه هاي خود را از روحهاي پاك اين سه نفر ، محمد، علي و خديجه (ع) گرفت تا آن كه ديگر مردان و زنان به گرد محور آن جمع شدند و با تمسك بدان به مبارزه و رويارويي با وضع فاسد برخاستند .


مبلغان اسلام در راه نهضت از مال و جان خود گذشتند تا آن كه نهال اسلام بارور شد . آنگاه وحي آمد و پيامبر را فرمان داد تا با صداي بلند مأموريت خود را به گوش خلق برساند و خويشان نزديكش را بيم دهد و رسالتش را به تمام مردم ابلاغ كند.


پيامبر (ع) ، علي را فرمان داد تا غذايي فراهم آورد و بني هاشم را به خانه پيامبر دعوت كند . بني هاشم به رهبري ابوطالب ، رئيس و بزرگ خود ، در خانه پيامبر گرد آمدند .


چون همگي غذا خوردند ، ديدند كه چيزي از آن غذا كاسته نشد در شگفت ماندند . پس از غذا ، پيامبر درباره رسالت خويش با آنان سخن گفت اما عمويش ابولهب ، برخاست و سخنان نيش دار و مسخره آميزي بر زبان راند .


ابولهب ، با آنكه از نزديكترين خويشان پيامبر بود يكي از سرسخت ترين دشمنان اسلام به شمار مي رفت . در قرآن كريم درباره هيچ يك از معاصران پيامبر آيه اي نيامده كه از آنها به بدي ياد كرده باشد اما يك سوره درباره ابولهب نازل شده كه خداوند در آغاز آن با غصب فرموده است:


(تبت يدا ابي لهب و تب).


بريده باد دستان ابو لهب و نابود شود.


ابولهب نخستين كسي بود كه پيامبر را در آن روز به ريشخند گرفت .


چرا كه در ميان جوانان بني هاشم كه حدود چهل تن بودند ، اظهار داشت: اين مرد (پيامبر) چه سخت شما را جادو كرده است !


حاضران نيز با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و پيامبر فرصت سخن گفتن با آنان را از دست داد .


فردا نيز علي (ع) بار ديگر آنان را به ميهماني فراخواند . ميهمانان اين بار نيز آمدند و خوردند و نوشيدند و پيش از آن كه ابولهب بخواهد سخن بگويد ، پيامبر آغاز سخن كرد و گفت :


فرزندان عبدالمطلب ! به خدا سوگند من در ميان عرب مردي نمي شناسم كه براي قومش چيزي بهتر از آنچه من آورده ام ، آورده باشد . من خير دنيا و آخرت را براي شما به ارمغان آورده ام و خداوند تبارك و تعالي به من فرمان داده است كه شما را دعوت كنم . پس كدام يك از شما مرا در اين كار ياري مي كند تا برادر و وصي و جانشين من در ميان شما باشد؟


هيچ كس از حاضران پاسخي نگفت مگر علي كه آن روز چنان كه خود گفته است از تمام آنان جوانتر و چشمانش از همه درخشانتر و ساق پايش ظريفتر بود. او گفت:


‹‹اي پيامبر خدا من ياور تو در اين دعوت خواهم بود››.


سپس پيامبر گردن او را گرفت و فرمود :


‹‹ پس گفته هاي او را بشنويد و از وي فرمان بريد››.


حاضران با خنده و تمسخر برخاستند و به ابوطالب گفتند : محمد تو را فرمان داد كه گفته هاي علي را بشنوي و او را فرمان بري.


ظرف سه سال فقط علي (ع) و خديجه (ع) پيروان اسلام بودند . پيامبر مخفيانه با آنان نماز مي گزارد و مناسك حج را ، بر اساس سنت يكتا پرستانه اسلامي و به دور از مناسكي كه اعراب جاهلي انجام مي دادند ، به جاي مي آورد .


از عبدالله بن مسعود روايت شده است كه گفت : نخستين باري كه از دعوت رسول الله (ع) آگاه شدم ، هنگامي بود كه همراه با جماعت خود به مكه وارد شدم . ما را به عباس بن عبدالمطلب راهنمايي كردند به سوي او رفتيم و او در نزد گروهي نشسته بود . ما نيز پيش او نشسته بوديم كه مردي از باب الصفا پديدار شد . صورتش به سرخي مي زد و موهاي پر و مجعدش تا روي گوشهايش مي رسيد . بيني باريك و خميده اي داشت ، داندانهاي پيشينش درخشان بود و چشماني فراخ و بسيار سياه و ريشي انبوه داشت . موهاي سينه اش اندك بود و دستاني درشت و رويي زيبا داشت . با او كودك يا جواني كه تازه به سن بلوغ پاي نهاده بود ديده مي شد و نيز زني كه موهاي خود را پوشانده بود ، وي را از پشت سر دنبال مي كرد تا آن كه هر سه به سوي حجر الاسود رفتند . نخست آن مرد و سپس آن كودك و پس از وي آن زن با آن سنگ متبرك شدند . آنگاه آن مرد هفت بار به گرد خانه چرخيد و آن جوان و زن نيز همراه با او به طواف مشغول شدند .


ما پرسيديم : اي ابوالفضل! چنين آييني را در ميان شما نديده بوديم آيا اين آيين تازه اي است ؟!


پاسخ داد : اين مرد پسر برادرم ، محمد بن عبدالله است و اين جوان علي بن ابي طالب و اين زن همسر آن مر د، خديجه دختر خويلد است . هيچ كس بر روي زمين جز اين سه تن خداي را بدين آيين نمي پرستند .


عفيف كندي نيز گويد : من مردي تاجر پيشه بودم . روزي به حج رفتم و به سوي عباس بن عبدالمطلب روانه شدم تا از او كالايي خريداري كنم. به خدا سوگند، نزد او در صحراي منا بودم كه از نهانگاهي نزديك وي مردي بيرون آمد و به آفتاب نگريست . چون ديد آفتاب مايل شده ، به نماز ايستاد . سپس از همان نهانگاهي كه آن مرد بيرون آمده بود ، زني خارج شد و در پشت سر آن مرد به نماز ايستاد . آنگاه جواني كه تازه به سن بلوغ رسيده بود ، از همان محل بيرون آمد و در كنار آن مرد به نماز ايستاد .


عفيف گويد : به عباس روي كردم و از او پرسيدم : اين مرد كيست ؟


گفت : او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ، برادرزاده من است.


پرسيدم : اين زن كيست ؟ گفت : همسرش خديجه دختر خويلد است . باز پرسيدم : اين جوان كيست ؟ پاسخ داد : او علي بن ابي طالب پسر عم محمد است .


پرسيدم : اين چه كاري است كه مي كنند ؟ گفت : نماز مي گزارند . او مي گويد پيامبر است و جز همسرش و پسر عمويش يعني آن جوان ، كسي از او پيروي نمي كند . او مي گويد بزودي گنجهاي كسري و قيصر بر روي او گشوده خواهد شد .


زماني بر دعوت اسلام گذشت و علي بر راه راست و استوار خود همچنان استقامت مي كرد و در برابر فشارها و سختيها صبر مي كرد و شخصيت ارزشمند او شكل مي گرفت . آنگاه مردان ديگري كه هيچ سوداگري و خريد و فروشي آنان را از ياد پروردگارشان باز نمي داشت ، بدين دعوت گراييدند . هنگامي كه پيامبر ، ياران خود را به هجري به سوي حبشه فرمان داد و جعفر ، برادر علي (ع) ، را به فرماندهي آنان گماشت . قيامتي در قريش برپا شد . قريشي كه دشمني خود را به حساب نيرومندي و خوش فكري خويش مي گذاشتند . آنان در مقابل اين تصميم پيامبر ، روشي پيش گرفتند كه از آنچه در گذشته به كار مي بردند دشمنانه تر و سخت تر بود .


قريش در پي اين نظر كه بني هاشم را از نظام حاكم اجتماعي طرد كنند ، تصميم گرفتند آنان را در محاصره قرار دهند . اما پيمان نامه اي كه در اين باره نوشته بودند ، از ميان رفت. براساس مفاد اين پيمان نامه هيچ كس اجازه نداشت ، با پيامبر و ديگر فرزندان هاشم و در رأس آنان رئيس و سرورشان ابوطالب رفت و آمد و معامله كند .


ابوطالب خاندانش را در محلي – كه به شعب ابوطالب معروف بود- جمع كرد و با تمام نيرو و توان از آنان حمايت نمود . اين خود فرصت مناسب و ارزشمندي بود براي امام علي (ع) كه از سرچشمه فياض پيامبر سيراب گردد و از وي مكارم و فضايل و معارف والايي فرا بگيرد .


علاوه بر اين ، او توانست در طول اين سه سال مجاهدتي سنگين و سخت از خود نشان دهد و شايد اين نخستين ميدان پيكار و جهاد بود كه فرزند ابوطالب در آن شركت مي جست .


البته پيش از اين امام به جهادي ديگر مشغول بود . اما نه در چنين سطحي . داستان آن بود كه پيامبر (ع) هنگامي كه در خيابانهاي مكه راه مي رفت ، گروهي از كودكان شهر ، به دستور بزرگترهاي خود ، آن حضرت را با سنگ و سنگريزه مورد آزار قرار مي دادند . اما پيامبر به كار آنان بي اعتنا بود چرا كه علي (ع) آن حضرت را همراهي مي كرد و اگر كسي نسبت به پيامبر بي ادبي روا مي داشت ، او را مي گرفت و گوشمالي مي داد .


علي (ع) از دوران كودكي ، نيرومند و دلير بود . از اين رو در چشم همسالانش پر هيببت جله مي نمود . آنان وقتي او را در كنار پيامبر مي ديدند به خود مي گفتند : دست نگاه داريد كه ‹‹قضم›› در كنار اوست . و قضم يعني همان كسي كه بيني و گوشهايش را در هم مي كوفت .




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • دانلود فیلم